آخرین دست نوشته ی سال 1389
سلام دختر گلم دیدم دلم نمیاد این روز آخری برات چیزی ننویسم امروز آخرین روز سال 1389 نمی دونم چی می شه که این روز آخری همه در جنب و جوشن تازه خیلی چیزا یادشون میوفته که تهیه کنن یا خیلی کارای عقب مونده انگاری می خوان از سال نو جا نمونن تمام تلاششونو می کنن که پا بذارن تو سال جدید ما هم همینطور دخترم سر بابا مهدی اینروزا خیلی شلوغه و منم که با تو نمی تونم برم بیرونو کلی خرید کنم باید منتظر بابا مهدی بشیم که بیاد و مارو ببره بیرون تازه از خریداومدیموهوا هم امروز خیلی گرم بودبلاخره ماهی و تنگ هم برای سفره خریدیم عزیزم از دیدن ماهی ها اول جا خوردیو اومدی کنارم بعد که بهت گفتم ماهیا رو ببین تو هم سرتو کردی توی تنگ تا ماهی هارو ببینیو یهو گفتی مایی مایی دیگه ول کن ماجرا نبودیو ماهیا رو با تنگش گرفته بودی تو بغلت که یهو دستم تنگ برید دیدم یه جاش لبپر شده زودی ازت گرفتم که دست تو رو هم نبره گذاشتمش روی میز تو هم از میز گرفتی و پاهاتو بلند کردی تا قدت برسه ماهیا رو ببینی عزیزم سه شاخه گل شببو خریدم به نیابت از سه تاییمون تا بزاریم تو سفره هفت سینمون اینم از این ... انگشتمو بریدم الانم شیشه رفت تو پام و به خیر گذشت در آوردمش خدا به خیر کنه تا سال تحویل انگاری می خواد امروز همش بلا بیاد سرم ...... عزیزم جون دلم نیایش جان داره بهار میاد کمتر از 12 ساعت مونده که بهار خانوم تشریف بیاره خونمون عید دیدنی امشب باید خیلی دعا کرد اونم لحظه ی سال تحویل دخترم امیدوارم زودتر بزرگ بشیو این لحظات ناب رو تجربه کنی اون لحظه آدم حال و هوای دیگه ای پیدا می کنه و نمی دونم شاید لحظه ی آخر ساله آدم دلش می گیره و خوشحال از اینکه سال نو میاد حال غریبیه باید برم یواش یواش بساط سفره ی سین رو آماده کنم و دوباره یه دستی به خونه بکشم از دست تو وروجک من هر لحظه باید خونه تکونی کنم...