niayeshniayesh، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نیاز مامان و بابا نیایش

معصومانه ترین خواب

بخواب نازم بخواب آروم که با بودنت در کنارمون احساس خوشبختی میکنیم نفس مامان وقتی میخوابی دلمون میخواد ساعت ها فقط نگاهت کنیم دخترم با تو شادیم تو هم شاد باش که دنیامونو زیبا می کنی  لا لا  ............  لا لا      لا لا ............... لا لا   نیایشم لا لا ...... ...
18 بهمن 1389

دلتنگی های مامان فرزانه

عزیز دلم این روزا خیلی کسلم و تو منو از کسلی در میاری بابا مهدی م که صبح میره و شب با خستگی میاد خونه توام که تا بابا مهدی رو میبینی دیگه منو تحویل نمی گیریا اینجوریاس دیگه باشه حالا واقعا بابا مهدی رو بیشتر دوست داری یا مامان فرزانتو آی شیطون راستشو بگو ولی من که می دونم هردوتامونو هم دوست داری عزیزدلم نیایش من همدم من عاشق بوسیدن های 1 دفعتم نا غافل میای بوس خوشگلم میکنی منو دیوونه میکنی بابا مهدی م بوس میکنی و اونو از خود بی خود میکنی و خستگیشو در میبری دوست داریم نیایش خوبم   ...
17 بهمن 1389

محرم 1389

دخترم اینجا 1 سالته آخه تو محرم به دنیا اومدی امام حسین یاورت باشه دلبندم ...
17 بهمن 1389

نیایش در 6 ماهگی

  عزیز دلم دمر شده هنوز نمیتونی 4 دست پا بری/ روی تختت داری با عروسک مورد دلخواهت بازی میکنی تازه بغلشم کردی مهربون مامان ...
17 بهمن 1389

7 ماهگی نیایش جونم

شیطون بلای مامان اینجا از خواب دیرپا شده آخه دیشبش رفتیم آتلیه و ازازت چند تا عکس خوشگل انداختیم با اون موهای خرگوشیش الهی قربونت برم بوس بوس بوس جیگر مامان ...
17 بهمن 1389

روزای قشنگ زندگیمون با نیایش شیطون بلا

سلام دختر نازم چه میکنی با خستگی های مامان فرزانت عزیزم خیلی شیطون شدی ماشالات باشه کابینتا رو با بند بستم بازشون نکنی هر چیو میذاری رو سرت ظرف قابلمه روفرشی زیر سفره پادری خلاصه........... مامان فرزانت این ماه 5 کیلو کم شده آخه مامانی من اینقدر میدوم دنبالت برات ماکارونی شکلی درست کردم آخه فدات شم خیلی دوست داری تا با دستای کوچولوت بخوری     الانم با زور خوابوندمت بابا اینقدر شیطونی نکن دخترم  یک کم استراحت کن ببین داری لاغر میشی بس که شیطونی میکنی گلم . من و بابا مهدی اگه تو رو نداشتیم دق میکردیم خدایا شکرت از بلاها حفظش کن ..................... ...
17 بهمن 1389

اولین محرم دخترم 1388

پارسال محرم من که تازه زایمان کرده بودم جایی نتونستم برم به خاطر اینکه دختر کوچیک من تو بیمارستان بستری شد به خاطر زردی من که دیگه اصلا روحیه نداشتمو مدام گریه میکردم شیرم هم خیلی کم بود و تو گشنت بود ساعت ۴ صبح به بابا مهدی زنگ زدم عمه معصومتو بیاره بهت شیر بده بلکه آروم بشی اره دخترم خیلی برام سخت بود تو رو اونجا ببینم ولی به لطف خدا و متوسل شدن به آقا امام حسین زردیت کم شدو بعد از ۳ روز اومدیم خونه اونروز خیلی خوشحال شدم و اشک شوق میریختم ...
17 بهمن 1389