niayeshniayesh، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره

نیاز مامان و بابا نیایش

نیایش در 6 ماهگی

  عزیز دلم دمر شده هنوز نمیتونی 4 دست پا بری/ روی تختت داری با عروسک مورد دلخواهت بازی میکنی تازه بغلشم کردی مهربون مامان ...
17 بهمن 1389

7 ماهگی نیایش جونم

شیطون بلای مامان اینجا از خواب دیرپا شده آخه دیشبش رفتیم آتلیه و ازازت چند تا عکس خوشگل انداختیم با اون موهای خرگوشیش الهی قربونت برم بوس بوس بوس جیگر مامان ...
17 بهمن 1389

روزای قشنگ زندگیمون با نیایش شیطون بلا

سلام دختر نازم چه میکنی با خستگی های مامان فرزانت عزیزم خیلی شیطون شدی ماشالات باشه کابینتا رو با بند بستم بازشون نکنی هر چیو میذاری رو سرت ظرف قابلمه روفرشی زیر سفره پادری خلاصه........... مامان فرزانت این ماه 5 کیلو کم شده آخه مامانی من اینقدر میدوم دنبالت برات ماکارونی شکلی درست کردم آخه فدات شم خیلی دوست داری تا با دستای کوچولوت بخوری     الانم با زور خوابوندمت بابا اینقدر شیطونی نکن دخترم  یک کم استراحت کن ببین داری لاغر میشی بس که شیطونی میکنی گلم . من و بابا مهدی اگه تو رو نداشتیم دق میکردیم خدایا شکرت از بلاها حفظش کن ..................... ...
17 بهمن 1389

اولین محرم دخترم 1388

پارسال محرم من که تازه زایمان کرده بودم جایی نتونستم برم به خاطر اینکه دختر کوچیک من تو بیمارستان بستری شد به خاطر زردی من که دیگه اصلا روحیه نداشتمو مدام گریه میکردم شیرم هم خیلی کم بود و تو گشنت بود ساعت ۴ صبح به بابا مهدی زنگ زدم عمه معصومتو بیاره بهت شیر بده بلکه آروم بشی اره دخترم خیلی برام سخت بود تو رو اونجا ببینم ولی به لطف خدا و متوسل شدن به آقا امام حسین زردیت کم شدو بعد از ۳ روز اومدیم خونه اونروز خیلی خوشحال شدم و اشک شوق میریختم ...
17 بهمن 1389

روزای قشنگ زندگیمون

سلام به همه ی مامانو باباهای مهربون   دختر من نیایش خانوم یواش یواش داره واسه خودش خانومی میشه خیلی کارای جدید یاد گرفته عزیز دلم تو ۶ ماهگی مینشست اولین دندونشو ۹ ماه ۱۰ روزش بود دراورد ماه بعدش هم ۲ تا دندون بزرگ ناز بالا دراورد مثل اینکه حالا حالا ها قصد نداره بقیه دندوناشم در بیاره آخه طفلکی خیلی بیقراری میکنه روز ۱۲ بهمن هم اولین قدمهاشو با ترس برداشت و مارو شگفت زده کرد آخه یه دفعه خودش پاشد و تاتی کرد این روزا حس میکنم داری دیگه بزرگ میشی حالا دیگه خیلی از حرفامو می فهمی و این خیلی لذت بخشه عزیزم  گل من این روزا بابا مهدی خیلی سرش شلوغه و تو رو کمتر میبینه پس منم و خودت و یه عالمه ماجرا................. ...
17 بهمن 1389